برگزیده همایش پارسی بلاگ و جشنواره امام من | ||
چند وقتی هست که پسر عاشق دختر عمه اش شده. دختر: شاد، جذاب، سرزنده و مرکز توجه فامیل پسر: درس خوان، آرام و خجالتی... هر وقت دختر عمه جایی پا می ذاره جو السماء عوض می شه همه دخترهای فامیل دورش جمع می شنو اونم با آب و تاب فراوان ماجرایی را تعریف می کنه و با قهقه های مستونش مزینش می کنه...و دل پسر خیلی وقته که اسیرش شده ولی محدودیت های خانواده سنتی و مذهبی اونو به خلوت می کشونه...توی خلوتی که صدای حرف زدنش و خنده هاش توی گوشش پر شده... موقع رفتن و خواحافظی دختر عمه همه بهش اصرار می کنن که زودتر بیاد ... و پسر دعا می کنه که این دفعه که اومد خدا کنه هیچ وقت نره... روزها و ماهها می گذره و پسر توی فکری که موضوع دلباختگشو برای برای دختر عمه تعریف کنه... بالاخره روزی که دختر عمه از خونه پسر عازم خونه خودشون میشه خانم های فامیل بهش میگن نمیشه تنها بری دیروقته... ناگهان پسر جست می زنه وسط حیاط و میگه: آره دخترعمه هوا گرگ و میشه من می برمت...عمه ناراحت میشه اگه تنها بری... هردو از در خونه خارج میشن و در کنار هم حرکت می کنن...پسر شروع می کنه به کلنجار رفتن به خودش: خدایا الان بگم نه بابا زوده...اسمش میشه سواستفاده...زیر بازارچه بگم...نکنه دختر مردم بترسه ...جلوی در خونه شون بهش میگه...نکنه سراسیمه خودش بندازه تو خونه یا جیغ بزنه باباش سر برسه... دخترعمه دوباره داره یه ماجرایی را با آب و تاب تعریف می کنه و این اولین باری که پسر گوش نمیکنه...چون می خواد دیگه حرف چند ساله دلشو بزنه... دیگه دلو به دریا می زنه زیر گذر بازارچه میگه: دختر عمه یه موضوعیه که می خوام بهت بگم...ـ تموم بدنش عرق کرده و بزاقش خشک شده و واضحا صدای قلبشو خودش می شنوه ـ دختر عمه! ناراحت نشیا...دختر عمه! بین خودمون بمونه تا موقعش...دختر عمه! خواهرام نفهمه تا زمانش... دخترعمه بی قرار شنیدن. پسر عمه: دختر عمه چندوقتی که من... که یه مرتبه خاله دختر که عمه پسره میشه از پیچ کوچه می پیچه و این دوتا می بینه... ـ شما دوتا اینجا چیکار می کنید؟ پسر: هیچی دختر عمه تنها داشت میرفت خونشون قرار شد من برسونمش... ـ خب دیگه لازم نکرده تو ببریش، خودم دارم می رم میبرمش...برو خونه. پسرـ نه زحمتتون میشه میبرمش... ـ همین که گفتم خودم می برمش برو خونه... پسر سرشو می اندازه و با ناراحتی از دست عمه اش میره خونه... دیگه پسر فرصت پیدا نکرد حرفشو تموم کنه و بعد از چند وقت بورسیه می گیره میرم خارج و در این مدت دختر عمه ازدواج می کنه و دیگه همه امیدهاش ناامید میشه... پسر که دیگه آقای مهندس شده بود میاد ایران و خودش هم ازدواج می کنه البته نه با عشق فقط ازدواج میکنه... چند سالی بوده که دخترعمه روندیده بوده و ... تا اینکه دختر عمه رو می بینه درست زمانی که در عزای شوهرش به شدت گریه می کرده و... 30 سال بعد: دختر: تنها، جذاب ولی نه چندان شاد و سرزنده... پسر: از لحاظ علمی کاملا موفق و از لحاظ عاطفی نه و هنوز هم مترصد فرصتی که جمله شو تموم کنه... ــــــــــــــــــــــــــــــــ نگهبان بهشت فقط راوی داستان بالاست والسلام. [ دوشنبه 89/8/3 ] [ 7:55 صبح ] [ رضوانه (نگهبان بهشت) ]
[ نظرات () ]
|